آزاد

آزاد

فقط بگو بگو باهام میای



خیلی سخته عاشق کسی بشی اما اون حتی ندونه درد تو

از چشات نخونه قصه غمو علت لرزش دست سردتو

خیلی سخته زندگیت فنا بشه واسه دیدن یه لبخند رو لباش

واسه گفتن از امید و آرزو تو سیاهی غم انگیز شباش

من نیومدم بگم عاشقتم چون از این حرفا پر گوش همه

اشتباه که می گن گریه مرد رو زخم های تنش یه مرهم

من نیومدم بگم تو هم مثه قصه ها بیا بریم از این دیار

یا که خیلی مهربون یه مدتی واسه من ادای عشقو در بیار

می خوای برنده باشی می دونم به همه می گم ببازن جلو پات

هر چی اسپند به آتیش می کشم تا که چشمت نزنن بشن فدات

تو می خوای پرنده باشی می دونم یه نفس هوای خوشبختی می خوای

خودم آسمون هفتمت می شم تو فقط بگو بگو باهام میای . 

نوشته شده در شنبه 7 مرداد 1391برچسب:,ساعت 18:10 توسط اسی| |

عزیزم لحظه ای به یاد من
باشbaloch20.blogfa.comدانشــــــجو

بین نام من و تو، اندکی فاصله است 

بین دست من و تو 

فاصله بسیار است. . .

زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد
بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد


وقتی زندگی ۱۰۰ دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده
تو ۱۰۰۰ دلیل برای خندیدن به اون نشون بده….

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:34 توسط اسی| |

آه،چگونه،در پایان سفر،در گرمای شب دراز کشیده ام

قلبم درد می کند، حیرانم که چرا،یک دوست می خواهم

یک دوست می خواهم،همین حالا می خواهمش

کسی که بداند منظورم چیست

وقتی که می گویم

من نیازمند دستهای مهربانی هستم که مرا دربربگیرد

امشب به دستهایی مهربان نیاز دارم

آیا دستهایت را بر شانه ام می گذاری

آیا دستهایت را بر چشمهایم می گذاری

دستهای مهربانی هستم که مرا دربربگیرد

و تا بهشت مرا با خود ببرد، و چون این کار را به فرجام رساند

دستهای مهربانی می خواهم که سراسر شب،مرا دربربگیرد

با دهان مخملینت نوازشم کن

تمام عشقی را که دارم نثارتو می کنم

 در زیر مهتاب،به قلبت راه می یابم

اکنون کجایی،کجایی

از میان سایه ها بیرون بیا

اکنون کجایی که تورا می خواهم

می دانی که نمی توانم همیشه نیرومند باشم و من دستهای مهربانی

می خواهم که مرا دربربگیرد،امشب به دستهای مهربانی نیاز دارم

من تنها صدایی درشهری پرهمهمه ام، آیا حالا صدایم را می شنوی؟

می بینم طوفانی برپا می شود،امشب نوری در صحرا هست

و من دستهای مهربانی می خواهم، دستهایی مهربان به من بده

آیا دسنهایت را بر شانه هایم تکیه می دهی؟

آه دستهایی مهربان به من بده تا مرا بهشت ببرد

و چون این کار را به فرجام رساند،من دستهایی مهربان دارم

که سراسر شب تو را دربرمی گیرد، ای نازنین

دستهای مهربانم سرتاسر شب تو را دربرمی گیرد

دستهای مهربانت را می خواهم،تو دستهایی مهربان داری

آن دستهای مهربان را می خواهم،دستهای مهربان

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:32 توسط اسی| |

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:31 توسط اسی| |

کاش زندگیم در یک مقدار اب خلاصه می شد تا ان را بدرقه راهت کنم

نوشته شده در دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:28 توسط اسی| |

کوهنورد

کوهنوردی سال ها به امید صعود، تمرین کرده بود و در روز موعود راهی قله ای شد که از دید همه دست نیافتنی به نظر می رسید. چیزی نمانده بود به قله برسد و او خوشحال از به نتیجه رسیدن تلاشش بود که ناگهان صخره ای از زیر پایش رها شد و سقوط کرد. در میان راه به گذشته ی خود و آنچه کرده بود می اندیشید که ناگاه به یاد خدا افتاد و او را صدا کرد. در همین موقع که با نا امیدی برای یافتن تکیه گاهی دست به هر چیزی می گرفت طنابی را حس کرد و آن را محکم گرفت، و خدا را دوباره یاد کرد. صدایی شنید که من خدای توهستم، آیا به من یقین و اعتقاد داری ؟ کوهنورد گفت: آری و خدا گفت: پس طناب را رها کن. کوهنورد لحظه ای درنگ کرد اما طناب را محکم تر گرفت. فردای آن روز، تیم های امداد، کوهنوردی را یافتند که فاصله ی یک متری از زمین، آویزان از طنابی، در سرما یخ زده بود.

نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:20 توسط اسی| |

واپسین سخنان کورش و داریوش کبیر

 

واپسین سخنان کورش بزرگ

حال که مرگ من فرا رسیده است ایران را مقتدر ترین کشور آسیا به دست شما می سپارم. من به خاطر ندارم در هیچ جهادی برای عزّت و سربلندی ایران زمین مغلوب شده باشم. تمام آرزوهایم برآورده شد و سیر زمان پیوسته به کام من بود ولی در تمام مراحل زندگی از شکست و ضعف در هراس بودم و هیچگاه مغرور نشدم و خودپسندی را هرگز به خود راه ندادم. در پیروزی های بزرگ، هیچگاه پا از دایره اعتدال بیرون ننهادم و حتی شادمانی بی جهت ننمودم. حال که آخرین لحظات زندگی را سپری می کنم خود را بسی خوشبخت و سعادتمند می دانم زیرا فرزندانم همگی عاقل و نیرومند


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:18 توسط اسی| |

نوشته شده در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:,ساعت 20:4 توسط اسی| |

برام دعا کن عشق من شق من

 

 

برام دعا كن عشق من، همين روزا بمیرم...

آخه دارم از رفتن بدجوري گُر ميگيرم ...

دعا كنم كه اين نفس،تموم شه تا سپيده ...

كسي نفهمه عاشقت، چي تا سحر كشيده ...

اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير ...

آخه تو كه داري ميري،به من نگو بمون نمير ...

گاهي بيا يه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز ...

اگه يروز برگشتي و گفتن فلاني مرده ...

بدون كه زير خاك سرد حس نگاتو برده

گريه نكن براي من قسمت ما همينه ...

دستامو محكمتر بگير لحظه ي آخرينه ...

اين آخرين باره عزيز،دستامو محكمتر بگير ...

آخه تو كه داري ميري،به من نگو بمون نمير ...

گاهي بيا يه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...

من با تو سوختم نازنين،باشه برو با من نسوز ...

برام دعا كن عـــــــــشــــــــــق من ...

نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:46 توسط اسی| |

   10می 1965، آمریكا

 

 

 

      خدایا رنج می برم.

 

      خدایا قلبم درحال تركیدن ست.

 

      خدایا آسمان آمال وآرزوهایم تیره وكدر شده ست.

 

      به تو پناه می برم ودست یاری به سوی تودراز می كنم.

 

      كمكم كن.

      نجاتم ده .

      تسكینم بخش.

 

      به قلب دردمندم آرامش ده.

 

      جز تو كسی را ندارم.

 

      تنهاوتنها تویی كه در چنین شرایطی می توانی كمكم كنی.

 

      به سوی تو می آیم.

 

      من به كمك تومحتاجم.

 

      وهیچ كس جز تو قادر نیست گره مرا بگشاید.

 

                                                     

                                                       "دكترچمران"

نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:39 توسط اسی| |

لقه ی عشق

بر سر کوی تو با راز و نیاز                 به نیاز آمده ام ای همه ناز

بار ها گفته و می گویم باز                    یاحسین ابن علی ادرکنی

از جهانم غم عشق تو بس است                بی رضایت دو جهانم قفس است

این بیان است مرا تا نفس است                        یا حسین ابن علی ادرکنی

خون شد از غم دل زارم چه کنم                         گره افتاده به کارم چه    

عشق تو برده قرارم چه کنم                        یا حسین ابن علی ادرکنی


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:37 توسط اسی| |

دوست دارید یه فیلم هندی تعریف کنم؟!

یه روز یه کوچولو یه دختری رو می بینه و عاشقش می شه دختره دکتر بوده و کوچولوی ما فقط یه آقا مهندس. دختره از یه خانواده غیر مذهبی بوده و کوچولوی ما از یه خانواده مذهبی. دختره شمالی بوده و کوچولوی ما جنوبی. دختره یه خانم بوده و کوچولوی ما فقط یه بچه.

آره جونم واستون بگه کوچولوی ما دلش رو  می گیره کف دستش و می ره خواستگاری. ولی مادر دختره حتی اجازه نمی ده کوچولوی ما بره خونشون آخه دختره دکتره به مهندس نمی دن که


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:35 توسط اسی| |

فرشته بیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنی


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:30 توسط اسی| |

برام دعا كن عشق من، همین روزا بمیرم...

آخه دارم از رفتن بدجوری گُر میگیرم ...

دعا كنم كه این نفس،تموم شه تا سپیده ...

كسی نفهمه عاشقت، چی تا سحر كشیده ...

این آخرین باره عزیز،دستامو محكمتر بگیر ...

آخه تو كه داری میری،به من نگو بمون نمیر ...

گاهی بیا یه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 19:28 توسط اسی| |

 

شاعر : خانم مهرانگیز مقانلو

زندگی

زندگی جاده ای بی انتهاست

زندگی قصه ی غصه هاست

زندگی بی یک نفس بی صداست

زندگی خسته از جاده هاست

زندگی نیز آهنگ قصه هاست

زندگی سرتاسر بی انتهاست


 

نوشته شده در سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:,ساعت 18:16 توسط اسی| |


Power By: LoxBlog.Com