کوهنورد


آزاد

آزاد

کوهنورد

کوهنوردی سال ها به امید صعود، تمرین کرده بود و در روز موعود راهی قله ای شد که از دید همه دست نیافتنی به نظر می رسید. چیزی نمانده بود به قله برسد و او خوشحال از به نتیجه رسیدن تلاشش بود که ناگهان صخره ای از زیر پایش رها شد و سقوط کرد. در میان راه به گذشته ی خود و آنچه کرده بود می اندیشید که ناگاه به یاد خدا افتاد و او را صدا کرد. در همین موقع که با نا امیدی برای یافتن تکیه گاهی دست به هر چیزی می گرفت طنابی را حس کرد و آن را محکم گرفت، و خدا را دوباره یاد کرد. صدایی شنید که من خدای توهستم، آیا به من یقین و اعتقاد داری ؟ کوهنورد گفت: آری و خدا گفت: پس طناب را رها کن. کوهنورد لحظه ای درنگ کرد اما طناب را محکم تر گرفت. فردای آن روز، تیم های امداد، کوهنوردی را یافتند که فاصله ی یک متری از زمین، آویزان از طنابی، در سرما یخ زده بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 18:20 توسط اسی| |


Power By: LoxBlog.Com